سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























پارمیس

 

 1.   یک مرد تا زمانی که صحبت‌هایش را انکار نکنید حرفی نمی‌زند!

2.   روش جوک گفتن من این است که واقعیت را بگویم. واقعیت خنده‌دارترین لطیفه دنیا است.

3.   وقتی که انسان بخواهد ببری را بکشد اسمش را ورزش می‌گذارد اما اگر ببر بخواهد او را بکشد اسمش درنده خویی است.

4.   مرد خردمند سعی می‌کند خودش را با دنیا سازگار کند و مرد نابخرد اصرار دارد که دنیا را با خودش سازگار کند. بنابراین کلیه پیشرفت‌ها بستگی به تلاشهای مرد نابخرد دارد.

5.   ما از تجربه کردن می‌آموزیم که انسان هیچگاه از تجربه کردن چیزی نمی‌آموزد.

6.   اگر وقت کافی باشد هر چیزی برای هر کسی دیر یا زود اتفاق می‌افتد.

7.   اگر در موزه ملی آتش سوزی شود، کدام نقاشی را نجات خواهم داد؟ البته آن را که به در خروجی نزدیک‌ تر است.

8.   در زندگی دو تراژدی وجود دارد: اینکه به آنچه قلبت می‌خواهد نرسی و اینکه برسی!

9.   انسانهای خوشبین و بدبین هردو برای جامعه مفید هستند، خوشبین هواپیما را اختراع می‌کند و بدبین چتر نجات!!

10. وقتی چیزی خنده‌دار است با دقت در آن حقیقتی پنهان را جست و جو کن


نوشته شده در پنج شنبه 90/12/18ساعت 2:41 عصر توسط پارمیس| نظرات ( ) |


کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت
مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید. وقتی بیدار شد
متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی
میمون را دید که کلاه های او را برداشته اند؛

فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش
را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت
و دید که میمون ها هم ازاو تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه
خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاه ها را
بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد؛

سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش
را تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر
درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد؛
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش
را برداشت, میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش رابرروی زمین
انداخت ولی میمون ها این کار را نکردند؛

یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از سرش برداشت
و درگوشی محکمی به او زد و گفت: فکر میکنی فقط تو پدر بزرگ داری ؟؟؟؛


نوشته شده در شنبه 90/12/13ساعت 10:42 صبح توسط پارمیس| نظرات ( ) |

مست و هوشیار

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت مست گفت این پیراهن است افسار نیست

گفت مستی زان سبب افتان وخیزان می روی گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست

گفت می باید ترا تا خانه ی قاضی برم گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست

گفت نزدیک است والی راسرای آنجا شویم گفت والی از کجا در خانه ی خمار نیست

گفت تا داروغه راگوییم درمسجد بخواب گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست

گفت از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم گفت پوسیدست جز نقشی ز تار و پود نیست

گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست

گفت می بسیار خوردی زان چنان بیخود شدی گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست

گفت باید حد زند هوشیار مردم مست را گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/11/27ساعت 5:48 عصر توسط پارمیس| نظرات ( ) |

امروز ظهر شیطان را دیدم.نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمی
داشت.گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز
خود را بی تو گذرانده اند...شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از
موعد!گفتم: سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟گفت: من دیگر آن شیطان توانای
سابق نیستم . دیدم بعضی انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه،
پنهانی انجام می ادم، روزانه به صدها دسیسه، آشکارا انجام می دهند.اینان
را به شیطان چه نیاز است...؟شیطان در حالی که بساط خود را برمی چید تا در
کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت:آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او
سجده کن، نمی دانستم که بعضی از انسان ها در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا
می توانند فرا روند...
و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و می گفتم که: همانا بعضی از شما
پست تراز شیطان خواهید بود... مگر نه اینکه من در برابر انسان سجده نکردم
!؟من همانی که شما دشمن خدا می دانید در ابتدا بر خدا سجده کردم اما چون
در برابر انسان سجده نکردم شیطان نام گرفتم و قسم خوردم که شما را گمراه
کنم. خدا به خاطر انسان مرا طرد کرد حال آنکه بعضی از همین انسان ها در
برابر خدا سجده نمی کنند!من بر انسان سجده نکردم و بعضی از انسان ها در
برابر خدا..


نوشته شده در دوشنبه 90/10/26ساعت 10:59 صبح توسط پارمیس| نظرات ( ) |

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: 
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند». 
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند 
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، 
اما هیچ یک ندانست. 
تنها یکی از مردان دانا گفت : 
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.. 
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، 
پیراهنش را بردارید 
و تن شاه کنید، 
شاه معالجه می شود. 
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. 
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند 
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. 
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. 
آن که ثروت داشت، بیمار بود. 
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، 
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. 
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. 
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. 
آخرهای یک شب، 
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد 
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. 
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. 
سیر و پر غذا خورده ام 
و می توانم دراز بکشم 
و بخوابم! 
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟» 
پسر شاه خوشحال شد 
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند 
و پیش شاه بیاورند 
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. 
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، 
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!. 

(1872
لئو تولستوی

نوشته شده در چهارشنبه 90/10/21ساعت 12:26 عصر توسط پارمیس| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >