سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























پارمیس

اگر اشتباه کردی خودت را سرزنش نکن؛ چون کسی که تا کنون کار اشتباهی انجام نداده، کسی است که هیچ کاری انجام نداده.

 

هر جا که می‌روی قلبت را هم با خود ببر.

 

امروز همان فرداست که دیروز در انتظارش بودی.

 

مرزهای ایمن اکنونِ تو، روزگاری مرزهای ناشناخته‌ای بودند.

 

آیا ناراحتید؟ تنهایید؟ صحنه‌ی زندگی خود را دوست ندارید؟ بهتر است بلند شوید و صحنه‌ی زندگی خود را تغییر دهید. (پشت صحنه را هم کمی رنگ تازه بزن)

 

اگر قبول کنی که تو بهترین تو هستی، این حقیقت را هم خواهی پذیرفت که دیگران نیز بهترینِ خودشان هستند.

 

شش کلمه‌ای که زندگی انسان را دگرگون می‌کند: چه / چگونه / کجا / چرا / چه کسی / چه وقت .

 

آدم از تشنگی بمیره، بهتر است از این‌که از قورباغه اجازه‌ی آب خوردن بگیره.

 

کتاب‌ها مثل غذاها هستند. بعضی از کتاب‌ها باید چشیده شوند. بعضی از آن‌ها باید بلعیده شوند. بعضی از آن‌ها باید کاملاً جویده و هضم شوند و بعضی از آن‌ها برای سلامتی مضرند و نباید به آن‌ها نزدیک شد.

 

در کمد اتاقم لباسی هست که جیب آن بریده شده.هر وقت آن را می‌بینم یاد این می‌افتم که در نهایت چیزی با خود نمی‌بریم و آخرین لباس ما هرگز نیازی به جیب نخواهد داشت.

 

هیچ‌گاه نمی‌توانید دنیای بیرون را کنترل کنید؛ اما در درون شما دنیایی وجود دارد که شما فرمانروای آن هستید. پس به جهان درون خود مسلط باشید.

 

اگر دنیا طوری خلق شده بود که در آن همه چیز منصفانه و عادلانه تقسیم می‌شد، هیچ موجودی زنده نمی‌ماند. گنجشک‌ها برای احترام به زندگی کرم‌ها، نمی‌توانستند آن‌ها را بخورند و پرندگان شکاری هم نمی‌توانستند گنجشک‌ها را شکار کنند و... و ما انسان‌ها هم در این شرایط حتماً باید به همه‌ی آرزوهایمان می‌رسیدیم.

 

هیچ راهی برای خوب بودن وجود ندارد، چون خوب بودن خود راه است.

 

هنگامی که یک پرتقال را فشار می‌دهید، افشره‌ی پرتقال بدست می‌آید. انسان هم زمانی که در فشار و تنگنا قرار می‌گیرد، عملی انجام می‌دهد که در درونش وجود دارد. اگر این عمل را دوست ندارید خودتان را تغییر دهید.

 

هیچ‌گاه در جستجوی هدف نباشید، بلکه با هدف زندگی کنید.

 

در زندگی، این تفاوت‌ها هستند که باعث انتخاب می‌گردند. در یک کُره‌ی گِرد، هیچ جایی برای انتخاب وجود ندارد.

 

اگر می‌خواهید خود را بشناسید، دقت کنید که درباره‌ی دیگران چگونه قضاوت می‌کنید. با قضاوت کردن در مورد دیگران در واقع خود را توصیف می‌کنید.

 

 اگر آدم ترسویی هستید، وانمود کنید که شجاع‌اید. مطمئن باشید هیچ‌کس نمی‌تواند فرق بین این‌ دو را تشخیص دهد.

 

عادت کنید که همیشه به چیزهای زیبا نگاه کنید و مطمئن باشید که آن زیبایی در وجود شما تأثیر خواهد گذاشت.

خندیدن هیچ خرجی ندارد ولی یک‌دنیا می‌ارزد.

 


نوشته شده در چهارشنبه 88/5/28ساعت 6:48 عصر توسط پارمیس| نظرات ( ) |

زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این که دست از رکاب زدن بردارد.

اوایل، خداوند را فقط یک ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه که همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌کند تا بعداً تک تک آنها را به‌رخم بکشد.
 
به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند که من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یک خدا که مثل مأموران دولتى.
 
ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود که حس کردم زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یک جاده ناهموار!

اما خوبیش به این بود که خدا با من همراه بود و پشت سر من رکاب مى‌زد.

آن روزها که من رکاب مى‌زدم و او کمکم مى‌کرد، تقریباً راه را مى‌دانستم، اما رکاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى کسلم مى‌کرد، چون همیشه کوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌کردم.

 

یادم نمى‌آید کى بود که به من گفت جاهایمان را عوض کنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو رکاب مى‌زدم.


 حالا دیگر زندگى کردن در کنار یک قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.

 

او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در کوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته می‌توانست با حداکثر سرعت براند،

او مرا در جاده‌هاى خطرناک و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شکوه به پیش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم.
 

گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو کجا مى‌برى» او مى‌خندید و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌کردم دارم کم کم به او اعتماد مى‌کنم.
 

بزودى زندگى کسالت بارم را فراموش کردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى که مى‌‌گفتم، «دارم مى‌ترسم» بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت.

 

او مرا به آدم‌هایى معرفى کرد که هدایایى را به من مى‌دادند که به آنها نیاز داشتم.

هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.

و ما باز رفتیم و رفتیم..

 

حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه‌شان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگین‌اند!»

و من همین کار را کردم و همه هدایا را به مردمى که سر راهمان قرار مى‌گرفتند، دادم و متوجه شدم که در بخشیدن است که دریافت مى‌کنم. حالا دیگر بارمان سبک شده بود.

او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.


او مى‌دانست چطور از پیچ‌هاى خطرناک بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز کند..

 

من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او رکاب بزنم..

 

این طورى وقتى چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى چشم‌هایم را مى‌بستم، نسیم خنکى صورتم را نوازش مى‌داد.

 

هر وقت در زندگى احساس مى‌کنم که دیگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مى‌زند و فقط مى‌گوید،

 

«رکاب بزن....»


نوشته شده در سه شنبه 88/5/6ساعت 12:11 عصر توسط پارمیس| نظرات ( ) |

هیچ‌وقت کسی را که امیدوار است‌، نا امید نکن. شاید امید تنها دارایی او باشد.

 

پل‌های پشت سرت را خراب نکن. شاید مجبور شوی باز از روی رودخانه عبور کنی.

 

عادت کن بدون اخم کردن مخالفت خود را نشان بدهی.

 

هیچ‌گاه نگویید که وقت ندارم. شما همان‌قدر وقت دارید که کسانی مثل ابوعلی‌سینا، پاستور، اینشتین، ... وقت داشتند.

 

بجای گفتن: ای‌کاش، بگویید: ان‌شاءالله دفعه بعد.

یک هفته با همه مهربان باش؛ نتیجه‌اش را روز هشتم خواهی دید.

 

به جای این‌که مشکلاتت را بزرگ کنی، آن‌ها را حل کن.

 

موفقیت‌هایت را به‌رخ دیگران نکش، ولی آن‌ها را دست کم هم نگیر.

 

از گفتن نمی‌دانم واهمه نداشته‌ باش. این کلمه در بسیاری از مواقع بهترین پاسخ است.

 

نترس از این‌که بگویی من به کمک احتیاج دارم.

 

اگر از فردا نیم ساعت زودتر از خواب بیدار شوید، بعد از یک سال 5/7 روز به زمان بیداریتان اضافه می‌شود.

 

تنبل‌ها همیشه مشق‌هایشان را بدخط می‌نویسند. زرنگ‌ها اصلاً مشق نمی‌نویسند.

 

اگر قلبت به نازکی شیشه است، به کسی سنگ نینداز.

 

امروز در باغچه‌ی دلم تخم امید کاشتم. مطمئن هستم که به زودی گل سعادت را خواهم بویید.

 

 وظیفه چیزی است که همیشه دیگران باید انجام بدهند.

 

هر زمان که تصمیم گرفتی، درهای تردید را ببند.


نوشته شده در یکشنبه 88/4/7ساعت 9:26 صبح توسط پارمیس| نظرات ( ) |